به گزارش خبرنگار ایکنا، بیست و نهمین دیدار با خانواده شهدای قرآنی در سال جاری که به همت سازمان قرآن و عترت بسیج تهران بزرگ برگزار میشود، اختصاص به خانواده شهیدان مرتضی و مصطفی اقبالی از شهدای دوران دفاع مقدس داشت.
در این دیدار که 15 آذر برگزار شد، رحیم قربانی؛ مسئول سازمان قرآن و عترت بسیج تهران بزرگ را نمایندگانی از جامعه قرآنی همچون قاسم رضیعی؛ قاری ممتاز بینالمللی، محمدمهدی آزاد از قاریان ممتاز کشور و نمایندهای از امور قرآنی سازمان اوقاف و امور خیریه و همچنین جلیل بیتمشعل؛ سرپرست سازمان قرآنی دانشگاهیان کشور و مدیرعامل ایکنا همراهی کردند تا جملگی پای صحبتهای مجتبی اقبالی؛ برادر این دو شهید و خواهر شهید بنشینند و البته مادر شهید که سکوت و نگاههای معنادارش، بینهایت حرف ناگفته داشت و حیف و صد حیف که مدتی است توانایی برای تکلم را از دست داده است.
حاج حبیبالله اقبالی، چهار پسر داشت؛ مهدی، مجتبی، مرتضی و مصطفی؛ مرد مبارز و انقلابی که در اغلب رویدادهای منجر به پیروزی انقلاب اسلامی شرکت کرده بود و بنا به گفته پسرش؛ مجتبی در جمعه 17 شهریور در میدان شهدا(ژاله) در صف نخست تظاهرکنندگان بود و عجیب که در برابر آماج تیرهای شلیک شده از سوی نظامیان گارد شاهنشاهی، حتی زخم کوچکی هم برنمیدارد. شاید دلیلش این بوده که او بماند و پس از انقلاب اسلامی نیز نقش خود را در هدایت و راهبری پسرانش به عنوان سربازان انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ایفا کند. او به وعده خود عمل کرد و در سالهای دفاع مقدس نهتنها سهم خود را به نحو احسن ایفا کرد و فرزندانش را برای مبارزه به جبهه فرستاد که دلش تاب نیاورد و خودش هم به جبههها گسیل شد.
دخترش میگوید که پدر مبارزه و مقابله با رژیم بعث عراق را برای خود یک فریضه میدانست، شاید پیش آمده بود که از او پرسیده باشیم، چرا هم خود و هم سایر برادرانم دمی آرام نمیگیرید و همگی در جبهه هستید و او پاسخ داده بود که جنگ یک تکلیف است همانطور که شما تکلیف دارید، حجاب و عفاف خود را حفظ کنید.
از میان برادران، شهید مصطفی خاصتر بود؛ هم برادر کوچکتر محسوب میشد و هم به سبب حجب و حیا و سیما و رفتار معصومانهاش مورد توجه بیشتری بود؛ پدربزرگشان که خود ملبس به لباس روحانی بود، بارها به پدر سفارش کرده بود که روی مصطفی نگاه ویژهای داشته باشد و او را برای درس طلبگی به حوزه علمیه بفرستد، اما تقدیر این بود که مصطفی به جای لباس روحانیت، لباس رزم بپوشد و نقشش را در جای دیگر و سنگری دیگر ایفا کند.
وقتی به جبهه میرفت تازه وارد 15 سالگی شده بود؛ آن زمان به قول برادرش منعی برای حضور او به جهت صِغَر سن ایجاد شد ولی در پایگاه بسیج مسجد محل عنوان شد که هرکس در زمینه آموزش قرآن توفیقی به دست آورد، جواز او برای حضور در جبهه صادر خواهد شد. آن زمان پسرانی در سن و سال مصطفی اگر در زمینه آموزشی یعنی هم تحصیل و هم مواردی همچون آموزش قرآن، توفیقاتی به دست میآوردند، توقع تشویق و تحسین از سوی والدین را از باب خرید وسیلهای همچون دوچرخه داشتند؛ مصطفی نیز از این راه وارد شد و به پدر گفته بود که اگر در فراگیری قرآن به موفقیت دست پیدا کند، او برایش دوچرخه خواهد خرید؟ پدر هم که در این زمینهها حساس بود فوراً قبول میکند اما مصطفی رفتن به جبهه را به داشتن دوچرخه که آرزوی هر نوجوان هم سن و سال اوست ترجیح میدهد و نوجوانی 14 ساله به جبهه عزیمت میکند.
برادرش مجتبی که بحق باید او را نیز شهید زنده خواند و در دوران دفاع مقدس و همین اواخر مقابله با داعش در کسوت رزمنده مدافع حرم در سوریه حضور داشت و علاوه بر ترکشهای جنگ که گاه شاید قدرت تکلم را نیز از او میگیرد، یادگارهایی نیز از ایفای نقش و رسالتش در مقابله با داعش دارد، حضور مصطفی در جبهه را تشبیه به حضور قاسم بن الحسن(ع) در حماسه کربلا میکند، با همان قد و قواره و همان سن و سال که اگر شمشیر آویخته به کمر قاسم بر روی زمین کشیده میشد، اسلحه و آر پی جی که مصطفی هم با خود حمل میکرد از طول قدش تجاوز میکرد و البته تنها 45 روز از حضور او در جبهه میگذرد که خبر شهادتش به تهران میرسد. او در عملیات مسلم بن عقیل در منطقه عملیاتی سومار، سال 61 به شهادت رسید.
شخصی که قرار است خبر شهادت را در تهران به خانواده برساند، در محله نخست با پدر شهید مواجه میشود و وقتی سراغی از نام و نشانی منزل شهید میگیرد، حاج حبیبالله سینه راست کرده و با صلابت میگوید که من پدر خانواده هستم و سریع بگویید که کدامیک از پسرانم شهید شده است و این در حالی است که نیک میداند و دلش گواه میدهد که در مقابل محبوب، انسان باید بهترین هدیهاش را تقدیم کند.
خبر شهادت مصطفی را که میشنود، زانو بر زمین میزند نه اینکه قوا و بنیهای از دست داده باشد بلکه قصد آن دارد که سجده شکر به جای آورد. خواهر شهید میگوید وقتی به خانه میرسد سفارشش به اهالی خانه آن است که عجز و لابه و شیون و زاری نکنند اگر هم تاب نمیآورند، در و پنجره را بسته و بدون آنکه همسایهها متوجه شوند، آرام در خانه مویه و زاری کنند.
سالها از آن زمان گذشته است و اکنون هیچ ردی جز خاطرهای موهوم از آن نوجوان 14 ساله در ذهن مادر، تصاویری رؤیاگون از حضورش در خانه و جهد و کوششی که در زمینه فراگیری قرآن و فعالیتهای قرآنی که داشت در خاطر خواهر و حیرت برادر از اینکه چگونه میشود، نوجوانی با این میزان سن کم، اینچنین با بصیرت به همه مباحث و مسائل دینی و اسلامی تسلط داشته باشد، باقی نمانده است.
عمق بینش و بصیرت این بسیجی مخلص را میتوان در فرازهایی از وصیتنامه به جای مانده از او مشاهده کرد؛ آنجا که حجاب خواهر و مادرش را کوبندهتر از خون خود بیان میکند که به تعبیر مجتبی؛ برادرش کشف حجاب را آنهایی که هماکنون با وضعیتی ناهنجار در خیابانها و انظار ظاهر میشوند، نکردند؛ حجاب را ما به عنوان یک اصل اساسی در اسلام و شریعت دین، کشف کردیم و به آن ایمان راسخ داریم چرا که برادر شهیدم در دوران طاغوت و در شرایطی که رعایت حجاب مرسوم نبود و به عنوان یک واجب دینی در جامعه رواج نیافته بود، در برابر زنان بیحجاب، دمی سرش را بالا نیاورد و به قدر لحظهای هم که شد، خیره به آنها نشد.
بصیرت این نوجوان بسیجی در جای دیگری از وصیت او نمود بارزی دارد، آنجا که پیشگویی از 20 سال بعد از اتمام جنگ تحمیلی میکند که تازه جنگ ما با اسرائیل آغاز میشود و مگر نه اینکه حدوداً بیست سال بعد، با برنامهریزی امریکا و اسرائیل ناآرامیهایی در منطقه پدید آمد که در نهایت به ظهور داعش منجر شد؟!
برادر دوم مرتضی؛ بزرگتر از مصطفی، او نیز در سال 64 و در جریان عملیات کربلای 4 به درجه رفیع شهادت نائل میشود. برادر شهیدی که به قول برادرش با وجود آن که اصالتاً کرمانی نیستند، اما آن زمان که لشکر 41 ثارالله کرمان هنوز لشکر نبود و تیپ بود، مرتضی با حاج قاسم سلیمانی همراه و دمخور بود. حاج قاسم که ارادت قلبی به این خانواده داشت تا همین اواخر قبل از شهادتش به خانواده اقبالی سرکشی میکرد و به دیدار مادر شهیدان اقبالی هم میآمد.
خواهر اما خاطرهای پررنگتر از شهید مرتضی دارد، چرا که شهید مرتضی از او و برادر کوچکترشان مصطفی بزرگتر بود و بارها او را در خانه به سبب دایر کردن مجالس قرائت قرآن و در مسجد محله در آموزش قرآن به بچههای محل دیده بود اما او نیز با شهادت خود راه پر فروغ برادر کوچکتر را پیمود و مدال پرافتخار دیگری را بر سر در خانه این خانواده شهیدپرور آویخت.
حاج حبیبالله در اواخر عمر به بستر بیماری میافتد؛ شبی پسر شهیدش را در خواب میبیند که به پدر میگوید انتظار میهمانی را میکشد. یعنی این بار قرعه برای عروج به آسمان، نصیب کدامیک از اهالی خانه میشود، شاید مجتبی که به گفته خودش در محاصره گروههای داعشی در سوریه است و امید به نجات از آن ورطه را ندارد اما نه؛ مراد و منظور از آن میهمانی که مرتضی منتظرش است، خود حاج حبیبالله است، پدری که استحقاق نامش را دارد؛ او دوست و مجبوب خداست و دیگر تاب فراق پسرانش را ندارد و آسمانی میشود.
انتهای پیام